ماجرای آن نامه پنهان
چند ماه گذشت چند روز قبل از آغاز سال تحصیلی پرویز جلوی خانه ما ظاهر شد و من که طبق معمول در حیاط نشسته و مشغول مطالعه کتاب بودم دویدم و تعارف کردم که به داخل بیاید او وارد شد، درحالی که هر دو دستش داخل جیب کاپشن اش بود آرام آرام خود را به پدرم نزدیک کرده و با او سرگرم سلام و احوال پرسی شد متوجه شدم حالش گرفته، خیلی غمگین به نظر می رسید حس کردم چیزی می خواهد بگوید، گفتم: چیزی شده؟ پرویز گفت: نه چطور مگه؟ گفتم: خیلی گرفته ای، گفت دارم از اینجا می روم. با تعجب پرسیدم کجا؟ گفت می خواهم بروم تهران خانه عموم، قرار است در آنجا هم کار کنم هم درس بخوانم، منم کمی حالم گرفت ولی خیلی برایم مهم نبود، گفتم، خوب حالا چرا ناراحتی؟ مگر قرار است که دیگر بر نگردی؟ گفت، نه ناراحت نیستم ولی به این زودی نمی توانم برگردم. گفتم: ای بابا مگر تهران کجاست؟ می توانی روزهای پنجشنبه بیائی و جمعه برگردی. گفت: نه تا آخر سال بر نمی گردم باید کار کنم (باز هم برای من خیلی مهم نبود) پرسیدم: حالا چه کاری هست؟ گفت: عمویم کارخانه تولید شامپو دارد قرار است بروم پیش او، گفتم: اگر حقوق خوبی داشته باشد می ارزد فقط به درست لطمه نزنی. پدرم گفت: تا جوانی کار کن پسرم ولی درس هم بخوان درس خیلی مهم است. پرویز با احترام گفت: چشم آقا. پرویز کتابی را که در دست من بود از من گرفت و پشت جلدش را نگاه کرد و گفت: چه کتابی است؟ گفتم: رمانه، داستان زندگی ون گوگ نوشته رومن رولان، خواندیش؟ پرویز گفت: نه نخواندم کتاب خوبی است؟ گفتم خیلی عالی است محشر است واقعاً به آدم شور زندگی می دهد، سراغ مادر و برادرم را گرفت گفتم: مامان خوابیده بهمن هم هنوز نیامده گفت: پس من می روم دوباره بر می گردم آمده بودم خداحافظی کنم. از پدر خدا حافظی کرد و از او فاصله گرفت و چند برگ زرد و نارنجی کند و به آنها خیره شد و بعد از کمی مکث به من گفت: من ممکنه خیلی دیر برگردم گفتم چرا؟ مگه داری میری خارج؟ آهی کشید و از درب حیاط خارج شد دوباره برگشت و برای اولین بار نگاه عمیقی به من کرد و گفت: فردا که رفتم یک چیزی لای آجرهای کارگاه برایت گذاشتم بگرد و پیدایش کن، فهمیدم این مطلب فقط به من و او مربوط می شود گفتم: چرا آنجا؟ به خودم نمی دهی؟ گفت: نمی شود گفتم: از لای کدام آجر؟ دیوار باغ که دیوار کارخانه هم بود تقریباً خیلی طویل بود اشاره ای به سمت دروازه بزرگ کارخانه کرد و گفت: همین سمت و بعد رفت. برگشتم و با خود گفتم بالأخره اتفاقی که نباید بیفتد افتاد، ای کاش آنقدر بزرگ و فهمیده بود که می توانست حرف دلش را پنهان کند او که می داند امکان ازدواج با من نیست. با این حال باز هم برایم زیاد اهمیت نداشت. با این که سن زیادی نداشتم مسائلی که مربوط به عشق و عاشقی و روابط پنهان دختر و پسر می شد برایم بچگانه و کوچک جلوه می کرد. کتابهائی که در این باره خوانده بودم به من آموخته بود که نباید سرنوشت خود را با افکار کوچک و محدود تغییر دهم به دنبال چیز دیگری بودم چیزی که روحم را ارضأ کند و از کوته فکری و ساده اندیشی برهاند، چیزی که به من عزت دهد، اوجم دهد ومرا از خود و خدا را از من راضی کند. در آن طبیعت زیبای عاشقانه فقط به خدا می اندیشیدم و یقین داشتم که وجود عظیمش، وجود مقدس و مهربانش از من چیزی می خواهد، می دانستم که در این دنیا مأموریتی دارم و سخت در پی آن مأموریت بودم. این فکر مختص خودم نبود، فکر می کردم هر شخص عاطل و باطلی هم در این دنیا وظیفه ای دارد که شاید کوتاهی کرده و به وظیفه اش عمل نمی نماید. اما حتم داشتم که بیهوده به دنیا نیامده ام.
نامه پنهان
حرفی که پرویز زد کمی افکارم را به هم ریخت و در مطالعه ام خلل ایجاد کرد کتاب را بستم و به خانه رفتم. مادرم از خواب بیدار شده بود و چای دم می کرد با اینکه رو به پیری می رفت اما به حدی با بچه ها صمیمی بود که هیچ کدام چیزی از او پنهان نمی کردیم. خودش همیشه با دست به قفسه سینه اش می زد و می گفت اینجا مخزن رازهاست. به او گفتم: مامان پرویز آمده بود و می گفت می خواهم بروم تهران کار کنم. گفت: پس درسش چی؟ گفتم، درس هم می خواند. عمویش کارخانه شامپو دارد. گفت: موفق باشد. گفتم: آمده بود خداحافظی کند شما خواب بودی بهمن هم نبود قرار شد شب دوباره برگردد بعد از کمی مکث دوباره گفتم: مامان! پرویز یه جوری بود، خیلی حالش گرفته بود انگار به اجبار می رفت انگار می رود که دیگر بر نگردد. مامان فوری گفت: وای خدا نکنه. گفتم: موقع رفتن به من گفت یه چیزی لابلای آجرهای دیوار کارگاه برایت گذاشته ام بعد از رفتنم برش دار، مامان کمی فکر کرد و گفت: چرا لای آجرها؟ لای آجر که چیزی جا نمی شود، گفتم: نمی دانم حتماً نامه است. خندید و گفت: حتماً عاشق شده و درحالی که با یک سینی کوچک برای پدرم چای می برد از اتاق خارج شد و به مسخره گفت دیوانه ها، از پنجره اتاق، خانه پرویز دیده می شد رفتم سمت پنجره بعد از اینکه پرده کرکره را بالا زدم کنار پنجره نشستم و به خانه کوچک آنها خیره شدم، هیچ هیجانی نداشت چون مطمئن بودم بین من و او هر چه باشد در همین حد باقی می ماند او مسلمان است و من بهائی در ضمن من هیچ علاقه ای نداشتم که با او ازدواج کنم. مرد رؤیاهای من کسی بود که از لحاظ علم و دانش خیلی برتر از من باشد تا بتوانم به کمک او پیشرفت کنم، معلومات بیشتری کسب کنم و به موفقیتهای بیشتری برسم. بالأخره شب شد و پرویز به خانه ما آمد پویا خیلی با او شوخی می کرد مرتب با او کشتی می گرفت تا او را سر حال بیاورد او خیلی ساکت تر از قبل شده بود. چای و میوه آوردم فقط یک قاچ سیب خورد و انگار که فضای خانه برایش تنگ باشد تحمل نشستن نداشت با همگی ما خدا حافظی کرد و رفت. اشتیاق زیادی برای خواندن نامه اش نداشتم شاید هم نامه نبود و مثلاً یک یادگاری کوچک یا چیزی از زمان کودکی که یاد آور گذشته هاست. اما بیشتر فکر می کردم که نامه ای پر از الفاظ عاشقانه باشد با این حال فردای آن شب نزدیک ظهر بود رفتم سمت دروازه کارگاه اما در بین آن همه آجر من کجا را باید می گشتم و چطور چیزی را که او پنهان کرده بود پیدا می کردم؟ مدتی گشتم و دیگر داشتم کلافه می شدم، از دست پرویز عصبانی بودم این چه کاری بود؟ چقدر بچگانه و احمقانه، اگر کسی مرا می دید که لابه لای آجرها را می گردم چه می گفت؟ تقریباً سر تا سر دیوار را تا جائی که قدم می رسید نگاه کردم. بالاخره متوجه شدم کاغذ سفیدی دقیقاً زیر یکی از آجر های سر نبش دیوار دیده می شود به زحمت آن را خارج کردم و برای اینکه راحت تر بتوانم آن را بخوانم به داخل حیاط آمدم روی تاب نشستم و کاغد تا شده را باز کردم با خط زیبای شکسته نوشته بود:
سلام
در ورای قلبم همواره زمزمه شگفتی به خود می خواندم و حیرت و ناباوری بر جانم مستولی است من نه آن درخت تنومندم که توان استقامتم باشد و نه آن نیلو فر پاک که از رواق بلند عشق بالا بتواند رفت، می روم تا عدم وجودم را هرگز واقف نشوم، می روم تا خورشید بتابد و در پشت سیاهی ابر خود خواهی من به اسارت نماند، رها باشد و بتابد به هر آنجا که دوست می دارد و هر آنجا که باید با او گرم و روشن شود رها باش رها. . . مثل پرنده ای در دور دست افق دور از دسترس در پهنه بلند آسمان، پرواز کن در اوج، که زمین از آن تو نیست ندای قلبم مرا به سوی تو می خواند افسوس که آسمان رقیب سرسختی است. می دانم که به تو نخواهم رسید پس می روم تا کسی به اشفتگی درونم پی نبرد می روم تا رسوا نشوم و غرورم زیر لگدهای بی رحم سایه بان تو که روزی خواهد آمد و تو را با خود خواهد برد، له نشود. می روم تا شرمنده محبتهای پدر خوب و مادر مهربان و بهمن عزیز نباشم می روم که حق نمک به جا آورده باشم. رها خواهش می کنم قدر خودت را بدان، تو پر از شور و شوق زندگی هستی تو فوق العاده ای، مگذار حوادث کور زمان تو را ببلعد. مرا ببخش که نامه را به خودت ندادم می دانم که از نظر تو این حرفها به دردلای جرز دیوار می خورد، همیشه محکم باش.